Scan barcode
A review by chadinguist
Stories for Kids Who Dare to Be Different: True Tales of Amazing People Who Stood Up and Stood Out by Ben Brooks
4.0
[از سری ریویو-استوری های بیربط]
یک.
یک بچهی چهار-پنج ساله را چطور وادار به خوردن غذا میکنید؟
یک کتاب برمیدارید و در حالیکه بلند بلند برایش کتاب میخوانید و او به عکسها زل زده و کلمه به کلمه داستان را جذب میکند، قاشق قاشق تمام غذا را در حلقش فرو میکنید.
و هیچ حواستان نیست که آن بچه، بیست و هفت-هشت سال بعد هنوز آن داستان هر روزه را به وضوح به یاد میآورد. داستانی که هنوز مو بر تنش سیخ کرده و اشک به چشمش میآورد.
داستان پنج حرف الفبایی که خیلی با هم دوست بودند. آنقدر دوست بودند که حتما باید یکجوری به همدیگر گره میخوردند تا دوستیشان ثابت شود. همان داستان زیادهخواهیهامان.
دال
نون چسبان
الف
الف چسبان
ن چاق تپلو
پس به هم گره خوردند و حاصل تیم ورکینگشان شد «نادان». بعد از نادان بودنشان زانوی غم بغل کردند. مثلا همان داستان خودآگاهی مای اس.
بعد دنبال راه حل گشتند. چون آدم... ببخشید... حروف الفبا اگر راه حل پیدا نکند خفه میشود و میمیرد لابد.
بعد راه حل پیدا کردند و برای «دانا» شدن تصمیم گرفتند که ن چاق تپلو آنجا اضافه است. کاری ندارد آنجا. بودنش خار توی چشم است و به رخ کشیدن نادانیِ جمع.
داستان به اینجا که می رسید، در بلعیدن قاشق بعدی تردید میکردم.
داستان به اینجا که میرسد، بغضم میترکد.
آخرین صفحه، تصویر ن چاق تپلو را نشان میداد که به سمت غروب سلانه سلانه حرکت میکرد. شاید میرفت سهمش را جای بهتری پیدا کند. -میپرسی اگر دلش هنوز همانجا بود چه؟ به تو میگویم دلش به درک! در اصل داشته میرفته گور خودش را و دلش را با هم گم کند.
مثلا داستان سیستمهای بیمار.
مثلا داستانِ یا مثل ما باش یا اصلا نباش
دو.
قرار بود داستان حروف الفبا را آخر یکی از کلاسها تعریف کنم. هرکدام باید داستانی از کتابهای دوران کودکی که رویشان اثر گذاشته تعریف میکردند. هیچکس داستانی تعریف نکرد. -میپرسی یعنی هیچکس داستانی نداشت؟ میگویم آدم بزرگها... این آدم بزرگهای ترسان از آسیب و اشتباه...- برای تشویقشان به حرف زدن، خیلی سریع خلاصه داستان ن چاق تپلو را تعریف کردم.
به قسمت تیمورکینگ که رسیدم بغض کردم. برگشتم و وانمود به پاک کردن تخته کردم. با خودم فکر کردم که چه؟ چه کسی یک داستان غمگینرا دوست دارد؟ چه کسی یک آدم غمگین را دوستدارد؟ چه کسی آدم عجیب غریبی را که موقع تعریف کردن داستان ن چاق تپلو بغض میکند و اشک در چشمش حلقه زده دوست دارد؟ هیچکس. هیچکس.
خودم را جمع و جور کردم. دماغم را بالا کشیدم. با لبخند فیک همیشگی برگشتم و گفتم ادامه اش با جزییات دفعهی بعد. دفعههای بعد هم یکجوری قضیه را پیچاندم. اگر در گرفتن امتحانهای سخت مرض داشته باشم، هیچوقت در غمگین کردن آدمها مرض نداشتهام.
لعنت به نویسندهی آن کتاب...
سه.
کاش دنیای آدم کوچولوها پر از داستانهایی شبیه این کتاب باشد. کتابی برای آدمکوچولوهای بلندپرواز. کتابی که در هر صفحهاش داستانی واقعی از نهای چاق تپلوی پرتلاش و باپشتکار و درنهایت موفقی نوشته شده باشد که جرات داشتند توی این دنیای خیلی دیوانه، متفاوت باشند. متفاوت باقی بمانند. کتابی که برای یک آدمکوچولو پر از الهام و شور و جادو باشد.
این کتاب را باید همان بیست و چندی سال پیش میخواندم. نه الان که کودک بی جان درونم با حالت بغض مداوم یک گوشهی دلم زانوهایش را بغل کرده و کر و کور و لال شده.
دنیای آدم کوچولوها هرگز نمیبایست پر از داستان حروف الفبا میشد. داستان هایی که بیست و سی و چهل و اندی سال بعد هم به یاد بیاورند. -میپرسیدم چه به سر ن چاق تپلو آمد؟ هرگز هیچ جوابی قانعم نکرد.
میپرسم چه به سر آنهمه ن چاق تپلو آمد که از شر نادان میرفتند جایی دیگر سهمشان را پیدا کنند؟ هرگز هیچ جوابی قانعم نمیکند...
#✈️
یک.
یک بچهی چهار-پنج ساله را چطور وادار به خوردن غذا میکنید؟
یک کتاب برمیدارید و در حالیکه بلند بلند برایش کتاب میخوانید و او به عکسها زل زده و کلمه به کلمه داستان را جذب میکند، قاشق قاشق تمام غذا را در حلقش فرو میکنید.
و هیچ حواستان نیست که آن بچه، بیست و هفت-هشت سال بعد هنوز آن داستان هر روزه را به وضوح به یاد میآورد. داستانی که هنوز مو بر تنش سیخ کرده و اشک به چشمش میآورد.
داستان پنج حرف الفبایی که خیلی با هم دوست بودند. آنقدر دوست بودند که حتما باید یکجوری به همدیگر گره میخوردند تا دوستیشان ثابت شود. همان داستان زیادهخواهیهامان.
دال
نون چسبان
الف
الف چسبان
ن چاق تپلو
پس به هم گره خوردند و حاصل تیم ورکینگشان شد «نادان». بعد از نادان بودنشان زانوی غم بغل کردند. مثلا همان داستان خودآگاهی مای اس.
بعد دنبال راه حل گشتند. چون آدم... ببخشید... حروف الفبا اگر راه حل پیدا نکند خفه میشود و میمیرد لابد.
بعد راه حل پیدا کردند و برای «دانا» شدن تصمیم گرفتند که ن چاق تپلو آنجا اضافه است. کاری ندارد آنجا. بودنش خار توی چشم است و به رخ کشیدن نادانیِ جمع.
داستان به اینجا که می رسید، در بلعیدن قاشق بعدی تردید میکردم.
داستان به اینجا که میرسد، بغضم میترکد.
آخرین صفحه، تصویر ن چاق تپلو را نشان میداد که به سمت غروب سلانه سلانه حرکت میکرد. شاید میرفت سهمش را جای بهتری پیدا کند. -میپرسی اگر دلش هنوز همانجا بود چه؟ به تو میگویم دلش به درک! در اصل داشته میرفته گور خودش را و دلش را با هم گم کند.
مثلا داستان سیستمهای بیمار.
مثلا داستانِ یا مثل ما باش یا اصلا نباش
دو.
قرار بود داستان حروف الفبا را آخر یکی از کلاسها تعریف کنم. هرکدام باید داستانی از کتابهای دوران کودکی که رویشان اثر گذاشته تعریف میکردند. هیچکس داستانی تعریف نکرد. -میپرسی یعنی هیچکس داستانی نداشت؟ میگویم آدم بزرگها... این آدم بزرگهای ترسان از آسیب و اشتباه...- برای تشویقشان به حرف زدن، خیلی سریع خلاصه داستان ن چاق تپلو را تعریف کردم.
به قسمت تیمورکینگ که رسیدم بغض کردم. برگشتم و وانمود به پاک کردن تخته کردم. با خودم فکر کردم که چه؟ چه کسی یک داستان غمگینرا دوست دارد؟ چه کسی یک آدم غمگین را دوستدارد؟ چه کسی آدم عجیب غریبی را که موقع تعریف کردن داستان ن چاق تپلو بغض میکند و اشک در چشمش حلقه زده دوست دارد؟ هیچکس. هیچکس.
خودم را جمع و جور کردم. دماغم را بالا کشیدم. با لبخند فیک همیشگی برگشتم و گفتم ادامه اش با جزییات دفعهی بعد. دفعههای بعد هم یکجوری قضیه را پیچاندم. اگر در گرفتن امتحانهای سخت مرض داشته باشم، هیچوقت در غمگین کردن آدمها مرض نداشتهام.
لعنت به نویسندهی آن کتاب...
سه.
کاش دنیای آدم کوچولوها پر از داستانهایی شبیه این کتاب باشد. کتابی برای آدمکوچولوهای بلندپرواز. کتابی که در هر صفحهاش داستانی واقعی از نهای چاق تپلوی پرتلاش و باپشتکار و درنهایت موفقی نوشته شده باشد که جرات داشتند توی این دنیای خیلی دیوانه، متفاوت باشند. متفاوت باقی بمانند. کتابی که برای یک آدمکوچولو پر از الهام و شور و جادو باشد.
این کتاب را باید همان بیست و چندی سال پیش میخواندم. نه الان که کودک بی جان درونم با حالت بغض مداوم یک گوشهی دلم زانوهایش را بغل کرده و کر و کور و لال شده.
دنیای آدم کوچولوها هرگز نمیبایست پر از داستان حروف الفبا میشد. داستان هایی که بیست و سی و چهل و اندی سال بعد هم به یاد بیاورند. -میپرسیدم چه به سر ن چاق تپلو آمد؟ هرگز هیچ جوابی قانعم نکرد.
میپرسم چه به سر آنهمه ن چاق تپلو آمد که از شر نادان میرفتند جایی دیگر سهمشان را پیدا کنند؟ هرگز هیچ جوابی قانعم نمیکند...
#✈️